رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی من

نوزده ماهگیت مبارک عزیز دل مامانی....

دیگه داری بزرگ میشی دختر ملوس مامان .... حرکات و رفتارهات و حتی حرف زدنات همه نشونه شکوفا شدن و رشد کردنته .... نمی دونم چرا ولی حس میکنم الان خیلی بیشتر از قبلنا دوست دارم  شایدبخاطر اینکه دیگه حرفامو میفهمی و نشون میدی با رفتار و عکس العملات  و حس یه مامان و دختری که بازی کردنشون .حرف زدنشون  و تمامی کاراشون با هم تبادل داره ... به امید دیدن روزهای شکوفایی بیشتر غنچه مامانی....   ...
24 دی 1391

ونگوگ کوچولوی من...!!

امروز صبح رفتیم آب بازی و رنگ بازی ... فکر میکنم 8 ماهت بود که برات رنگ انگشتی گرفتم که وقتی بردمت حموم اونجا رنگ بازی کنی و نقاشی بکشی ولی اصلا استقبال نکردی و خوشت نیومد!! منم گذاشتمش وقتی که بزرگتر شدی ... بالاخره امروز تصمیم گرفتم دوباره امتحانش کنم از اونجایی که به خراب کاری و نقاشی رو دیوار علاقه شدیدی داری! گفتم حتما خوشت میاد .... که حدسم درست بود و کلی ذوق کردی .... هم من و هم خودتو هم رنگ میکردی .... عکسای بیشتر در ادامه مطلب.... اینم از تابلوی قشنگت..... ...
24 دی 1391

دغدغه تازه من!!

این روزا یه فکر از شیر گرفتنت افتادم ! نه بخاطر خودم ، به خاطر خودت .  وقتی خونه تنها میشیم همش دوست داری شیر بخوری  نمی تونم هیچ جوری حواستو پرت کنم  و با گریه و اون قیافه معصومت ملتماسمانه مه میخوای. چطور میتونم در مقابل اون چشمای پر از خواهش و نازت تاب بیارم ؟؟ واقعا سخته...! دیشب برده بودمت پیش دکترت .از وزن گیریت راضی نبود  اصلا. با پیشنهاد از شیر گرفتنت موافق بود. ولی انگار حالا من سست شدم!! اول از همه اینکه نکنه با اینکارم بهت ظلم میکنم که تا 2 سالگی بهت شیر خودمو ندم! و بعد بخاطر اون حس ناب و آرامش فوق العاده ای که بهم میدی وقتی داری شیره جونمو میمکی و اروم میشی بهت زل میزنم و شکر میکنم از بودنت ....از کنار من...
20 دی 1391

طلسمی واکسن هجده ماهگی !!!

این واکسن زدن از همون اول هم برام استرس زا و ترسناک بود و بجز واکسن دو ماهگیت بقیش همراه با حداقل دو روز تب  و بی حالی بود  سری اولی که میخواستم واکسن هجده ماهگیتو بزنیم یه کوچولو سرما خورده بودی و به پیشنهاد دکتر قرار شد وقتی خوب شدی و چند روز از مصرف داروهات میگذره بزنیم  چون مثل اینکه این سخت ترین واکسنه ... چهارشنبه این هفته یعنی پس فردا  دیگه میبرمت واسه واکسن . امیدوارم مثل خیلی از نی نی ها که این واکسنو خیلی راحت و خوب پشت سر گذاشتن ، شامل حال تو هم بشه و باکمترین ناراحتی و درد این واکسن هم بگذره تا ....6 سالگیت ..... از همه بدتر این ترس و استرسیه که باهامه این 3 هفته و فکر کنم من بیشتر از تو اذیت میشم .... کاش...
18 دی 1391

واکسن هجده ماهگی...

آآآآآآآآخیی ...!! یه نفس راحت کشیدیم و این واکسن هم تموم شد و رفت پی کارش ! خوشبختانه راحت ترین واکسنی بود که تاحالا زده بودی و خیلی کم تب داشتی و اذیت شدی  حیف اینهمه غصه ای که من بخاطر این واکسن زدنت خوردم !!   چند روزی میشد که درگیر تغییر دکوراسیون خونه و رنگ و کاغذ دیواری و تعویض مبلمان و ... بودیم و خونه مادر جون اینا میموندیم و موقع واکسن زدنت درگیر تمیز کردن خونه بودیم و تو پیش مادر اینا بودی و من و بابایی تو خونه مشغول جمع و جور کردن خونه و تمیز کاری ولی همش فکرم پیش تو بود که نکنه یوقت تب کنی یا اذیت بشی  و مادر متوجه نشه واسه همین هر 2 ساعت چکت میکردم ولی مثل اینکه اصلا سختیشو حس نکردی ... آفرین دختر خوب و شجا...
18 دی 1391

نو موخوام.....

حدیدا علاقه عجیبی به گفتن اقعال منفی پیدا کردی ! مثل  نو موخوام که  فعل نفی همون موخوام معروف خودته! نکن . گریه نکن. نترس .نَلو و ..... بیشنر کلماتو میتونی تکرار کنی و البته فعل نفی شونو.... برام جالبه که انقدر بزرگ شدی که خودت می تونی انتخاب کنی که چی میخوای و چی نمی خوای . چی رو دوست داری یا نداری.... رها ..... غذا میخوای؟؟؟؟؟؟؟ نو موخواااااااااام   که تو این مورد بیشترین مخالفت رو داری و من هم سعی کردم تا اونجا که ممکنه چیزی رو بهت تحمیل نکنم و وقتی چیزی رو نمی خوای و کلمه نه رو میگی منم اصراری نمی کنم مگر داروهات یا چیزی که باااید برات انجام بدم.... خوشحالم که این مرحله از بزرگ شدن و شکوفا شدنت رو دیدم .... رها...
11 دی 1391

تولدت مبارک بابایی....!

روز تولدت شد علی   عزیزم اولین عشق زندگیم ... همراه همیشگی سختی ها و خوشی هام ...  دومین سالیه که جشن سه نفره میگیریم و یه خانواده واقعی شدیم .... با اینکه میخواستم سورپرایزت کنم و وقتی رها خوابید برات جشن بگیرم دلم نیومد میخواستم وقتی عکس میگیریم اونم باشه اون بهت کادوتو بده و شمعای کیکتو فوت کنه و برات دوتایی نانای کنیم و .... ولی حیف که خیلی خسته بودی  رها جیگری و از اونجایی که بعدازظهر هم نخوابیده بودی زودی خوابیدی و به جشن گرفتنمون نرسید ولی تو تک تک اون لحظه ها همش جاتو خالی میکردیم و با یاد تو جشنمون رونق گرفت ... چند هفته ای میشه که بابایی کاراش زیاده و شبا خیلی زود ساعت 8.30-9.00 شب میرسه خونه منم به خیال او...
11 دی 1391
1